كسي نميداند اين دوربين قديمي با آن چشم شيشه اى و ذهن فلزي چه رازها كه در دل ندارد! يك قاب خالي از تو در سپيده دم طوسي مه آلود رفتنت ، حتي به سفرى كوتاه ، چند خاطره ى مات و گنگ از قهقهه هاى من كه شايد روزگارى از ته دل بودند . عكاسي از تو دليل نمي خواهد بهانه ى آن گوشواره گيلاس هاى تا به تا كافيست تا شاتِر دوربينم را ذلّه كنم. عكسهايم هزاران حرف دارند ، هزار خبر و هزار روياى بي سامان. اما رازآلودترين عکس را يكي ديگر از تو گرفت. آن نگاتيوى كه چسباندند به ديوار سفيد راديولوژى اصلاشبيه قلب تو نبود. قلب بود ، اما قلب تو نه! نه صاف بود نه زلال ، نه مهربان و نه حتي شكسته. دكتر عينكش را روى دماغ نوك تيزش جا به جا كرد و گفت شما سه ماه بيشتر فرصت نداريد. و ما هر دو خنديديم . آخر؛ سين و شينش مي زد و جمله اش پر از سين و صاد و شين بود . يك سال از آن روز مي گذرد و من در آستانه ى تابستان دوباره از گوشواره گيلاس هاى تا به تاى تو عكس ميگيرم. شايد بعضي دكترها نمي دانند معجزه هاى خداوند پشت همين پنجره ها نشسته اند و كافيست صدايشان كنيم.
نبویان
...